#بغض_محیا_پارت_101

نفر بعدي که کنارش نشسته بود خانوم مسنی بود با صورت گرد و نورانی که عجیب به دل مینشست ...

چاي برداشت و لبخندي زد ...

زنده باشی دخترم ...

براي همسر بودن حاج کاظم کمی مسن بود و از شباهتشان میشد فهمید رابطه ي مادر پسریشان را...

رسیدم به همسر حاج کاظم ...

که با صورت کشیده وقد بلندش براي زنی در آستانه ي پنجاه سالگی زیادي و جوان بود ...

چاي برداشت تشکري کرد ...

و لبخندش مهربان بود ...

سرم را پایین گرفتم ...

حتی جرئت نگاه کردن به صورت محمد امین جوانمرد را نداشتم ...

من زن دیگري بودم و نگاه کردم به صورت مردي برایم حکم خیانت بود ...

نگاهش نکردم و اوهم بی حرف چاي برداشت ...

رسیدم به دختري که از چشمانش شور جوانی فریاد میزد و البته نمک صورتش جذابیتش را دوچندان کرده بود ...

چاي برداشت و آرام طوري که بشنوم گفت...

- اوه اوه چه زن داداش خوشگلی ...

با شنیدن کلمه ي زن داداش قلبم تیر کشید...

که حتی لبخند شیرینش هم که چاشنی حرفش بود اخمم را باز نکرد ...

به بقیه هم چاي تعارف کردم و کنار ساحل نشستم ...

سرش خم شد کنارم ...

- اوووووووو چه داماد خوشتیپی ...

لب فشردم و نگاهش نکردم اما...

صداي زنگ از جا پراندم و نگاهم با نگاه مرد جوانی با چشمهاي مشکی گره خورد ...

..

ساحل از کنارم بلند شد تا در را باز کند ...

و من نگاه گرفتم ...

بی آنکه خجالت بکشم و صورت سرخ کنم اما ...

کف دستانم عرق کرده بود از استرس آمدنش ...


romangram.com | @romangram_com