#بغض_محیا_پارت_102

در باز شد و قامتش در قاب در جاي گرفت ...

بهت زده به جمع نگاه کرد و سپس پرسشگر به آقاجون ...

نفسم در سینه حبس شده بود ...

بالا نمیامد ...

نگاهش که به حاج کاظم خورد طوفانی شد ...

سلامی کرد و دست داد با هدي که بدرقه اش رفته بود ...

کتش را به هدي سپرد و با همان چشمانی که رنگ خون گرفته بود زودتر از ساحل کنار من نشست ...

لبم را گاز گرفتم ...

آرام گفتم ...

- این چه کاریه پسرعمه ...

سرش را به سمتم خم کرد ...

- سیس...

سسس محیا ...

فقط خفه شو ...

جو هنوز با آمدنش سنگین بود انگار ...

دستانم را باهم گره زدم ...

آقاجون مجلس رو به دست گرفت و شروع به صحبت به حاج کاظم کرد ...

با استرس به صورتش خیره شدم...

نگاهم کرد ...

عمیق ...

انقدر که به عمق جانم نفوذ کرد نگاهش...

در نگاهش انگار هیچ چیزي نبود ...

فقط خیره ام شده بود ...

و آبرو نزاشتیم انگار براي آقاجون ...

با صداي هدي که با حرص امیر عباس را صدا میزد به خودش آمد و نگاه گرفت...

- آقا عباس یه لحظه میاین اینجا ؟؟؟ نیم نگاهی به من کرد دوباره ...

از جا بلند شد و به سمت هدي رفت ...


romangram.com | @romangram_com