#بغض_محیا_پارت_103

و من جرئت نداشتم حتی به نگاه تیز آقا جون نگاه کنم...

حاج کاظم رو به آقا جون کرد ...

- حاجی اگه اجازه بدي این دوتا جوون برن باهم صحبت کنن...

آقا جون سري تکان داد و گفت...

- شما مختاري حاج کاظم ...

امیر عباس سینه صاف کرد ...

- اگه اجازه بدید من با آقا محمدامین یه صحبتی داشته باشم ...

و من قلبم ایستاد ...

بلند شد از جایش و به دنبال امیر علاس داخل حیاط رفتند ...

تمام ده دقیقه اي که با امیر عباس داخل حیاط بودند هیچ کس نفسش در نمی آمد ...

حتی آقا جون و محسن...

از در که داخل آمدند صورت محمدامین سرخ سرخ بود ...

اما از چهره ي امیر عباس هیچ چیز معلوم نبود ...

سوش را پایین انداخت و رو به آقاجون گفت...

- شرمنده حاجی ولی تو مرام من دست گذاشتن رو ناموس مردم نیست ...

با اجازه و به خانواده اش دستور رفتن داد ...

خانواده ي حاج کاظم رفتند و همه بهت زده به امیر عباس نگاهم میکردند ...

رو به آقاجون کرد ...

- آقاجون احترامت واجب اما گفته بودم خواستگار نیاد ...

گفته بودم محیا هنوز زنمه و باز گوش ندادین ...

، با حرفش مادر توي صورتش کوبید و چهره ي محسن سرخ شد ...

.آقاجون هم معلوم بود از چهره اش چقدر غمگین و عصبی است ...

- بسه امیر عباس ...

محسن دست روي شانه ي محسن گذاشت ...

- داداش تو که محیا رو میخواستی چرا زن گرفتی ؟؟؟ به اون دختر نگاه کن ...

خیره ي هدي شدم که روي مبل نشسته بود و دستش را روي سرش گذاشته بودو چادرش که معلوم بود اصلا سر کردنش را بلد نیست روي شانه اش افتاده بود ...

نگاهی گذرا به هدي کرد ...


romangram.com | @romangram_com