#بغض_محیا_پارت_94
همه در تکاپو بودند من کنج اتاقم نشسته بودم مثل معتادي که میخواهند ترکش دهند ...
من میخواستم ترك کنم امیر عباس را ...
..
او مال دیگري بود و من حتی خودم را محق نمیدانستم که عاشقش باشم روز بود و من حتی نمیخواستم به ساعت نگاه کنم ...
زمانی که میگذشت براي من هر ثانیه اش سال بود ...
، چه فایده که بدانم ساعت را ...
ساحل بی در زدن وارد اتاق شد از جا پراند مرا...
دست روي قلبم گذاشتم...
- ساحل !!!!! ترسیدم به خدا...
اخمی کرد ...
-چرا حاضر نیستی تو؟؟؟؟ چشمانم گرد شد...
- مهمونی هفت دولت داریم؟؟؟؟؟ ...
و لبخندم بیشتر شبیه زهر خند بود...
- چپکی نگاهم کرد...
- دیوونه اي بخدا ...
پاشو دوساعت دیگه خواستگارت میان عین خانوم هبیشام هنوز نشستی ماتم گرفتی...
- اخم هایم بدجور گره خورد ...
مگر بهم نخورده بود این خواستگاري کذایی؟؟؟؟ -تو دیوونه شدي مثل اینکه ...
خواستگاري بهم خورده ...
چشمانش گرد شد...
- بلند شو ...
بلند شو ...
زیاد تو اتاق موندي مخت تاب برداشته ...
از صبح به خاطر عمه ي من همه دارن جون میکن حتما ...
اونوقت شما با خیال راحت لم دادي تو اتاق...
حق به جانب بلندشدم و به سمت در هلش دادم ...
شما برو از آقاجون بپرسی روشنت میکنه...
romangram.com | @romangram_com