#بغض_محیا_پارت_93

بله خوشبختم ...

نگاهی از سر تا پایم کرد و سري تکان داد...

- بفرمایید ...

و من کنار مادر جا گیر شدم ...

مادر به سمتم خم شد ...

- والا نمیدونم اینا چیشون به خونواده ي ما میخوره ...

زیر لب گفتم ...

- مادر جان هرکی یه جوره دیگه ...

- آره اما اونا واسه خودشون خوب اما به نظر من که امیر عباس نمیتونه با این سر و شکل دختره کنار بیاد ...

نگاش کن تورخدا...

دقیقا لحظه اي نگاهم خورد به آنها که با طنازي به امیر عباس چاي نعارف میکرد و امیر عباسی که محجوبیتش زبان زد همه بود با لبخندي پاسخ این همه طنازي را داد...

لب گزیدم و قلبم انگار از تپش ایستاد تنم سرد شده بود ...

تنها نظاره گر بودم ...

مثل همه ي جوانها ...

مهریه برایش صدو ده سکه کردند و آقاجون برایشان صیغه ي محرمیت خواند و من دلم میان خنده هاي عزیز ترینم زار زد...

قرار شد دوماه دیگر عقد و عروسی کنند ...

حلقه را دستش کرد و من دنیایم سیاه شد ...

چادر سفید را روي سرش انداخت و من مرگ را پیش چشمانم دیدم ...

و فهمیدم من هنوز با همان چادر سیاه نشستم ...

یادم آمد که حتی نگاهی هم نینداخته بود به من ...

و لبخندش براي اولین بار روي قلبم خط مینداخت ...

صورت خندان هدي را هم اصلادوسن نداشتم و شاید من زیادي بدجنس بودم ...

کیک شیرینی شام خوردند همه و من تنها نگاه کردم ...

همه میخندیدند ...

و یادشان رفته بود کسی اینجا دو میان مرگ عشق و آرزویش دارد جان میدهد ...

دو روز گذشت و من با مرگ روحم دست و پنجه نرم میکردم و حتی جرئت بیرون رفتم را هم نداشتم تا مبادا شاهد همراهی زنی دیگر همراه کسی که براي من اسم شوهر را به یدك میکشید باشم...

آن روز همه چیز غیر عادي بود انگار ...


romangram.com | @romangram_com