#بغض_محیا_پارت_92
- عذر خواهی کردم و به سمت ماشین ها رفتیم و من و محسن و مادرهمراه آقاجون شدیم ...
دیدم لحظه اي که از در بیرون آمد ...
خیره اش شدم ...
در آن کت و شلوار دیپلمات مشکی عجیب برازنده و زیبا شده بود ...
بغضم را قورت دادم ...
و سهم من تنها دیدن خوشبختیش میشد...
تمام طول راه را نفهمیدم چگونه گذشت ...
به خودم که آمدم خودم را مقابل خانه ي کوچکی دیدم ...
زنگ در رازدند و تیک بازشدن در نمیدانم چرا روي اعصابم رفت ...
اصلا الان همه ي صداهاي دنیا روي اعصابم بود ...
از میان باغچه ي کوچکشان رد شدیم و نگاه دوختم به چهارنفري که روبه رویمان ایستاده بودند ...
مردي با موهاي جوگندمی زیبایی و خانمی جاافتاده که با آن کت و دامن بلند عنابی رنگش حسابی به دل مینشست و جوانتر از آن چیزي که بود نشان میداد...
دو دختري که کنار هم ایستاده بودند یکی با پیراهن تا روي زانو مشکی رنگ که زیبایی چشمان آبی رنگش هر بیننده اي را خیره میکرد و لبان سرخش و شالی که آزادانه روي موهایش رها شده بود عجیب به نظر دلربا می آمد ...
انقدر که نگاه غیر دوستانه اش هم به نظرم نیامد ...
صداي ساحل را کنار گوشم شنیدم ...
- تحفه خانم همون مشکیستا ...
اینم سلیقه ي داداش غیرتی ما ...
هه نگاهم چرخید روي دختري که چهره اش بیش از پانزده سال نشان نمیداد و با بلوز شلوار صورتی و موهایی که دم اسبی شده کنار خواهرش ایستاده بود و لبخند میزد ...
صداي سلام و علیک ها و تعارف عجیب روي مغزم بود من حتم داشتم که دیووانه میشوم امشب...
دستی پیش رویم دراز شد ...
نگاهم کشیده شد به دختري که نمیدانم ...
شاید ناخواسته تمام آرزو هایم را کشت ...
نگاهش را اصلا دوست نداشتم ...
لحنش را هم ...
- باید محیا باشی آره؟؟؟ جا خوردم از لحن غیر دوستانه اش...
لبخند زدم ...
- سلام ...
romangram.com | @romangram_com