#بغض_محیا_پارت_91
عمه تکیه داد ...
- دستت درد نکنه دخترم خیلی وقت بود هوس عدسی کرده بودم ...
لبخند زدم ...
- خواهش میکنم عمه...
عمه از جا بلند شد ...
خب من برم امروز مثلا بله برون عباسه هیچ کار نکردم هنوز...
سرم را پایین انداختم تا غم نگاهم را کسی نبیند...
و خودم را سرگرم کارهاي آشپزخانه کردم ...
و منتظر شدم تا بیاید اما او...
نیامد ...
تا ببینمش...
آخرین تکه هاي ظروف ها را شستم و دستم را خشک کردم و داخل پذیرایی رفتم زن عموها مشغول تزیین سینی حلقه و پارچه بودند و من حتی جرئت دیدن سینی کذایی را هم نداشتم ...
به اتاقم رفتم تا من هم مثل همه حاضر شوم ...
نمیدانستم توانایی دیدنش را داشتم یا نه ...
حمام کردم و و روي تخت دراز کشیدم هنوز وقت بود تا آن مهمانی اي که تمام زندگیم را در آن سلاخی میکردند ...
چشمان را روي هم گذاشتم ...
نیاز داشتم تا کمی بخوابم و لحظه اي آرام باشم ...
آرامش...
چقدر نیاز داشتم به آرامش...
چشمانم را باز کردم و اولین کاري که کردم نگاهی به ساعت موبایل انداختم ...
شش بود ...
از جا پریدم ...
باید تا هفت حاضر میشدم ...
بلند شدم و آرایش کمی کردم و لباس دردسر سازي که دیروز خریده بودم را با جوراب شلواري ضخیمی پوشیدم
...
چادرم رنگی هم را داخل کیفم گذاشتم و با صداي مادر پایین رفتم ...
همه مثل اینکه منتظر من بودند ...
romangram.com | @romangram_com