#بغض_محیا_پارت_90

- میدونی چقدر نگرانت شدم؟؟؟ میدونی چقدر دوست دارم ؟؟؟ میدونی دیوونه شدم تا بیاي...

دلم قرص شد از برادرانه اش...

چشمانم را باز و بسته کردم ...

- میدونم ...

میدونم که تو خیلی خوبی...

حالا آشتی هستیم یا نه ...

خندید ...

- دیوونه اي به خدا محیا ...

بلند شدم و دست به کمر شدم ...

- پوف ...

حالا چجوري از دل اون پت و مت دربیارم ...

صداي دانیال را از پشت سرم شنیدم ...

- پت و مت خودتی پروخانوم ...

خندیدم ...

از ته دل ...

صرف نظر از تمام بیچارگی هایم ...

داارا و دریا هم با همان قیافه هاي اخم آلود سر میز نشستند...

دارا نیم نگاهی انداخت...

- معرکست ؟؟؟ خانوم الن دلون ...

موهایش را بهم ریختم ...

و وسط آشپزخانه ایستادم ...

اي بابا ...

آشتی کنید دیگه اههههه...

نگار اشاره اي کرد ...

حالا یه کاسه عدسی بکش تا برسیم به آشتی ...

برایشان عدسی کشیدم و لحظه اي فراموش کردم امروز را...

بالاخره بزرگترها هم رسیدند و همه تعریف کرند از عدسی دستپختم ...


romangram.com | @romangram_com