#بغض_محیا_پارت_9
من میخواستم ...
امیر عباسی که تعداد دفعاتی که روي صحبتش بودم از انگشتان دست تجاوز نمیکند ...
من مرد عاشق این روزها را که حتی دلم نمیاید میم مالکتیم را تنگش بگذارم را با تمام وجودم میپرستم ...
صداي در اتاقش از جا پراندم و تنها خوش شانسی زندگی من این رو به رو بودن اتاق هایمان بود...
یعنی من بعد ازین باید شنواي نجواهاي عاشقانه اش با دیگري باشم؟؟؟؟...
.
نه ...
نه من اینقدر گنجایش ندارم ...
بی اینکه فکر کنم از جا بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم ...
حتی فراموش کردم چادر خانگی نازکم را سر کنم ...
چه اهمیت داشت ...
من که تمام روحم مال او بود ...
جسمم هم ...
اگر که او تنها اشاره اي کند...
تق اي به در زدم ...
ثانیه اي گذشت و در باز شد ...
و من محو آن چهره ي کلافه و خسته شده بودم ...
سرش پایین بوداخمش هم گره خورده بود دوباره مثل همیشه ...
عادتش بود...
و من جان میدادم براي این عادتهایش ...
سرش را بلند کرد ...
- بفرمایید دختر دایی ...
و با دیدنم سرش را دوباره پایین انداخت و اخمش غلیظ تر شد ...
نفسی تازه کردم ...
- س...
سلام آقا امیر عباس...
و من میدانستم دوست دارد اسمش را کامل بگویند...
romangram.com | @romangram_com