#بغض_محیا_پارت_10
- همانطور که سرش پایین بود جوابم را داد ...
و من له له میزدم براي لحظه اي نگاه کردنش...
- راستش می ...
میخواستم باهاتون حرف بزنم...
- بفرمایید ...
- آ ...
.
آخه اینطوري نمیشه ...
خیلی مهمه...
دیروقتم هست ...
میخواستم بگم...
اگر میشه فردا بعد ازشام تشریف بیارید تو اتاق من باهم صحبت کنیم اگر میشه...
سري تکان داد ...
با همان نگاه خیره و اخمویش که به زمین دوخته بود...
و منتظر خداحافظی هم نماند ...
و در را بست...
وارد اتاقم شدم و تمام حرفهایی که فردا میخواستم بگم را در ذهنم مرور کردم...
هر لحظه پشیمان میشدم از حرفی که میخواستم بزنم ...
از آینده اي که میخواستم تباه کنم...
اما لحظه اي بعد شیرینی خیال داشتنش ...
حتی لحظه اي ...
زیر دندانم مزه میداد...
میان حس هاي ضد و نقیض گیر افتاده بودم ...
من در ذهن خودم گیر افتاده بودم ...
من داشتم در خودم و احساسم دست و پا میزدم ...
و عشق در قلبم درست عین یک باتلاق عمیق عمل میکرد ...
هر چه بیشتر دست و پا میزدم بیشتر مرا غرق میکرد ...
romangram.com | @romangram_com