#بغض_محیا_پارت_11
تا فردا دل دل میکردم و همه تقریبا فهمیده بودند خالم خوش نیست...
تا دم شام که اصلا پایین نرفتم و موقع شام هم بعد از شکوندن دو لیوان و یک بشقاب عمه مثل همیشه از دست غرغر هاي مادر نجاتم دادو مرا فرستاد داخل پذیرایی ...
آقاجون با عموهایم حساب کتاب میکرد و سکوت محض بود حتی از نعیم و محسن و دارا و دانیال هم صدایشان در نمی آمد و آرام هرکدام مشغول کار خود بودند ...
تنها صداي تق و توق بشقاب و لیوان سکوت سنگین را میشکست ...
نگاه میکردم به رفت و آمد زن عموها ي مهربانم و ساحل که هردفعه که براي اوردن چیزي سر سفره می آمد به خاطر نزدیک بودن صندلی ام به صندلی امیر عباس چشمکی حواله ام میداد...
میخندیدم و بیشتر قلبم میزد برلی شبی که قرار بود براي اولین بار پا به اتاقم بگذارد ...
اتاقی که هرگوشه اش امیر عباس را صدا میزد ...
مادر هم که هروقت میدیم چشم غره اي میرفت و سرش را تکان میداد ...
و من بیشتر دلم تکان میخورد ...
احساس کردم تمام حجم معده ام بالا می آید به سمت دستشویی دویدم و دیدم که همه توجهشان به من جلب شد
...
به جز او...
صداي محسن برادرم را میشنیدم که دائم حالم را میپرسید از پشت در ...
و بودنش دلم را آرام میکرد ...
و صداي نگران مادر که میگفت...
- نمیدونم دوسه روزه این بچه چش شده ...
آبی به صورتم زدم ...
و چادر را روي سرم کشیدم و بیرون زدم از در ...
عمه با دیدنم روي صورتش کوبید ...
- خاك به سرم این چه رنگ و روییه آخه دختر ...
رو به امیر عباسی که هنوز روي مبل لمیده بود کرد ...
- مادر بلند شو ببرش دکتر این دخترو نگاه رنگ به رو نداره ...
و همه میدانستند عمه علاقه ي زیادي دارد تا عروسش شوم ...
و شاید بذر این عشق نابودگر را عمه ام پاشیده بود در دلم ...
با حرف عمه تکانی خورد و سوییچش را برداشت ...
محسن زیر بازویم را گرفت ...
تا همراهی ام کند ...
romangram.com | @romangram_com