#بغض_محیا_پارت_12
صدایش در آمد بالاخره ...
- محسن جان شما بمون من خودم میبرمش ...
و چه خوب که او میان پسر ها تنها کسی بود که ماشین داشت...
آقا جون هم به تایید حرفش رو به محسن کرد ...
- بمون خونه پسر میرن و برمیگردن ...
و مادر که میخواست چیزي بگوید با دستور آقاجون ساکت شد و بالا رفت تا چادرم را بیاورد...
نعیم هم مثل همیشه که برادرانه سرحالم میاورد کنار گوشم آمد ...
- نگاه کن توروخدا چهار پاره استخوونی دیگه بادي به بودي میخوره تو مریضی ...
و حتی نعیم هم نمیتوانست حالم را خوب کند ...
استرس خفه ام میکرد ...
و حالا شرایط بهتر بود ...
حالا که قرار بود با امیر عباس تنها باشم...
زن عمو هاجر لیوان آب قند را همانطور که هم میزد دستم داد و زن عمو پروانه موهایم را داخل روسري کرد ...
محسن که انگار از دستور آقاجون زیاد هم راضی نبود گفت...
- میگم آقا جون...
محیا حالش خوب نیست شاید کمک بخواد امیر عباس نمیتونه ...
آقاجون میان حرفش پرید...
- امیر عباس الان از هر محرمی براي محیا محرم تره ...
و باز اشاره کرد به همان صیغه ي کذایی که به اصرار محمود آقا میانمان خوانده شد و آقاجون هم که راضی بود ...
و امیر عباس بیچاره را به زور راضی کردند ...
و بعد از مرگ پدرانمان این موضوع به دست فراموشی سپرده شد ...
شاید همه از قصد میخواستند فراموش کنند که من همسر زوري این مرد بی احساس بودم ...
و هیچ وقت فراموش نمیکنم که امیر چقدر به در دیوار زد براي نخواستنم و من چه غریبانه اشک میریختم ...
شاید از همان دوسال پیش بود که من هرروز با بیشتر ندیدن هاي امیر عباس میشکستم ...
همان روز ها که مرا دختر بچه میخواند و التماس پدرش که مرا از همان بچگی عروس خودش میدانست میکرد براي نخواستنم ...
همان روز هایی که بلافاصله بعد از عروس زوري بودنم یتیم شدم و مرا بیشتر شکست با حرفش...
که رو به همه گفت ...
romangram.com | @romangram_com