#بغض_محیا_پارت_13
- حالا که بابا به رحمت خدا رفتن دیگه نمیخوام راجع به این وصلت مسخره چیزي بشنوم ...
و دوسال است که همه به جز خودم فراموش کرده بودند من همسر اینمردي هستم که به قول آقاجون میخواست سامان بگیرد ...
با احساس سنگینی چادر روي سرم به خودم آمدم ...
و چشمان نگران مادر برخلاف زبان همیشه تیزش حالم را خوب که نه کمی بهتر میکرد ...
حالت تهوع و استفراغ کمی بی حالم کرده بود ...
چادر را روي سرم محکم کردم و با بی حالی به سمت در رفتم ...
حتی بی حالیم هم باعث نمیشد از تصمیمم برگردم ...
من با عزمی راسخ کمر بسته بودم به تباهی خودم...
میان راه که رسیدم تنها کنارم اوبود و همه انگار چشم شده بودند تا ما را رصد کنند...
بی آنکه دستم را بگیرد همراه گام هاي سست و آرامم شد ...
صداي عمه در آمد و بازهم مثل همیشه مادرانگی هاي زیر پوستی اش...
- میگم امیر عباس ...
مادر اگه کارتون طول کشید یه چیزي بده بخوره بچم رنگ به رو نداره ...
سري تکان داد...
- حواسم هست مادر شما برید شام بخورید ...
دستم را به در گرفتم تا سرگیجه ام باعث سقوطم نشود ...
آرنجم اسیر دستش شد و براي اولین بار محرم من دستم را لمس کرد ...
آنهم از روي چادر ...
و قلبم هم دوباره شیطنتش گرفته بود و آرام نداشت ...
خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبید و بی تابی میکرد ...
کمک کرد تا سوار شوم ...
بی حرف راه افتاد و به رو به رو خیره بود ...
به سمت درمانگاه محله میرفت ...
به زور لرزش صدایم را پنهان کردم ...
- دکتر نیازي نیست آقا امیر عباس ...
بهترم ...
اخمش درهم رفت همانطورکه به رو به رو خیره بود...
romangram.com | @romangram_com