#بغض_محیا_پارت_8

اما بالاخره گذشت و من سلانه سلانه از پله ها بالا میرفتم ...

خستگی دلم بیشتر از تنم بود ...

طبقه ي دوم که تمام اتاق هایش براي بزرگ ترها بود را رد کردم و به طبقه ي سوم که اتاق نوه ها بود رسیدم ...

از معماري این خانه ي قدیمی خوشم میامد...

دو طبقه سر تا سر اتاق بود ...

و طبقه ي اول پذیرایی جمع و جور و زیبا ...

و آن حوض پر از ماهی وسط حیاط با صفا و نقلی حسابی دل می برد ...

حداقل از من...

مادر میگفت این خانه را خود آقاجون ساخته...

و ساحل همیشه با همان شوخ طبعی مخصوصش میخندد و میگوید...

- آقاجون میدونسته چقدر خودشو بچه هاش فعالن یه چیزي ساخته تا همه توش جا شن...

ولی من میدانم در اصل تا قبل از ازدواج مادر پدر هایمان همه ي اتاق ها براي اجاره بودند ...

و مادري خدابیامرز همیشه میگفت ...

حاج ناصر پشت خودشو با همین خونه بست...

به اتاق که رسیدم چادرم را روي تخت رها کردم و خودم را هم رویش انداختم ...

بغض سنگین گلویم خفه ام میکرد و من نمیدانستم...

این روزها نیش کلام مادر بیشتر شده یا من دلتنگ تر از همیشه ام ...

چشمانم را بستم ...

و عروسی اش را در ذهنم تصور کردم...

هنوز تصویري برایش پیدا نکرده بودم که اشکم چکید و- .. گاهی چقدر از دست خودم و اشک هایم که انگار تمامی ندارد شاکی میشوم ...

اي کاش که جز اشک ریختن کار راه دیگري به ذهنم میرسید تا نمیرد تمام احساسم...

چه راهی داشتم جز اینکه خود را ازین عشق پنهانی خلاص کنم و همه چیز را بگویم به معبودم ...

عشقی که میدانستم قطعا روزي نابودم میکند ...

یا بهتر است بگویم همان احساس یک طرفه اي که ساحل حتی اسمی هم برایش ندارد...

اگرهم بگویم که او از عشقش نمیگذرد ...

تنها میمانم با غروري که خورده هایش هرروز روي قلبم خراش میندازد...

اما ...


romangram.com | @romangram_com