#بغض_محیا_پارت_7

دیگه کم کم سنتم داره میره بالا ...

وقتشه سامون بگیري ...

خود دانی...

سري تکان داد و آرام تشکري کرد ...

و من راه نفسم بسته شد ...

مثل همان زمانی که خبر تصادف و مرگ پدرم و محمود آقا رو آوردن ...

همان روزي که مادرجانمان با شنیدن آن خبر شوم سکته کرد و ...

خانواده ي ما سه داغ پشت هم دید ...

منهم دیدم مرگ عشقم را عشقی که ده سال با تمام تا رگ و پیم نفوذ کرده بود ...

من داشتم میمردم ...

با عشقی که در سینه ام بود...

قاشق که از دستم رها شد...

صداي بدي داد ...

و سرها به سمتم برگشت...

و تنها نگاه بی تفاوت و متعجب او تمام قلبم را سوزاند...

سرم را تا اخرین حد ممکن پایین بردم و بغضی که داشت خفه ام میکرد را فرو دادم ...

و زیر لب و آرام عذر خواهی کردم ...

و بزرگ ترین آرزویم بلند شدن از سر سفره اي بود که سرش داشتند آرزوهایم را سر میبریدند ...

و حیف که هنوز آقا جون سر سفره بود ...

غذا هنوز تمام نشده بود که بشقابم را برداشتم و به آشپزخانه بردم و صداي مادر را دراوردم ...

- وا محیا هنوز دارن میخورنا داري سفره جمع میکنی...

؟؟؟؟ !!!سرم همانطور که پایین بود زیر لب و آرام گفتم ...

- نه مادر فقط بشقاب خودم رو برداشتم ممنونم سیر شدم ...

مادر از آن چشم غره هاي مخصوص خودش رفت که هزاران حرف نگفته داشت ...

چیزي نگفتم و ساکت سر سفره نشستم تا بقیه غذایشان را بخورند و جمع کنم ...

چه خوشخیال بودم که فکر کردم با برداشتن بشقابم زودتر میتوانم از آن فضاي خفه کننده بیرون بروم...

دقیقه مثل ساعت میگذشت ...


romangram.com | @romangram_com