#بغض_محیا_پارت_6
معلوم بود که کجا سیر میکرد...
و لبخندي زدم به تلخی زهر ...
بالاخره غذاها را هم کشیدیم ...
با همان صداي آرام مخصوص خودم دعوت کردم همه را به شام ...
در حالی که نگاهم به زمین بود و سرم به سمت او...
سر شام آقا جون اخم درهم کشید...
- پس پسرا کجان ...
؟؟؟؟ منظورش از پسرها برادر من محسن به همراه برادر نگار نعیم بود و دوتا پسر عموهاي دیگرمان دارا و دانیال که برادرهاي دریا بودند ...
- بازهم ساحل با همان شیرین زبانی مخصوص خودش...
- والا آقا جون طبق معمول باهمن دیگه ...
و لبخندي چاشنی کلامش کرد...
آقاجون با همان صلابت همیشگی سري تکان داد...
و مشغول شدیم ...
عادت همیشگی آقاجون بود که راجع به مسائل خونه سر سفره ي شام صحبت میکرد ...
چون تنها زمانی بود که همه دورهم جمع بودیم ...
نگاهی به امیر عباس انداخت...
- شنیدم خبریه پسر...
قاشقی به آرامی در دهانش گذاشت و با همان اخم همیشگی سري تکان داد ...
- بله آقاجون ...
و من قلبم که نه ...
تمام دنیایم ریخت و خاکستر شد...
بغضم که راه نفسم را بسته بود با لقمه اي فرو دادم...
از دختراي راسته ي فرش فروش هاست...
خانواده ي خوب و مقبولین ...
آقا جون متفکر به چهره ي زیبایش خیره شد...
- تو خودت کاردانی پسر ...
ماشااﷲ سه تا حجره رو داري میگردونی و عین شیر بالا سر مادر و خواهرتی و جاي محمود و تو این پنج سال پر کردي...
romangram.com | @romangram_com