#بغض_محیا_پارت_5

حتما تا الان عموسعید و عمو مجید و آقا جون هم آمده بودند ...

لباسم را با تونیک بلند سرمه اي و ساپورت سورمه اي عوض کردم و روسري هم سرم ستش را هم سرم کردم ...

با دقت موهایم را پنهان کردم و چادر رنگی را روي سرم انداختم که دیگر انگار جزیی از بدنم شده بود ...

این هم از مزایاي دست جمعی زندگی کردن بود...

به دختر داخل آینه خیره شدم ...

لبخند زورکی به لبانم نشاندم که تضادش با آن چشمان سرخ و ورم کرده عجیب توي ذوق میزد...

تا صداي مادر بلند نشده بود قدم تند کردم به سمت دستشویی داخل راهرو و چند مشت آب خنک دواي چشمانم کردم...

و با دو از پله هاي قدیمی مارپیچ راه پله وارد پذیرایی شدم ...

نگاه چرخاندم ...

آقا جون و عمو ها مشغول چاي نوشیدن بودند و لباس هاي راحتی شان نشان از این بود که ربع ساعتی از آمدنشان گذشته و زن عمو پروانه که زن عمو سعید بود و زن عمو هاجر که زن عمو مجید بود پذیرایی میکردند از مردهاي تازه از راه رسیده اشان...

نگار و دریا و ساحل هم که به ترتیب دختران عمو سعید و عمو مجید و عمه مرجان بودند به همرا مادر و عمه مرجان در آشپزخانه مشغول بودند ...

جلو رفتم و ظرف ها را از نگار گرفتم و روي میز نهارخوري هشت نفره ي داخل آشپزخانه گذاشتم ...

با دیدنم لبخندي زد...

منهم...

- نعیم و ندیدم نگار ...

شانه اي بالا انداخت و اشاره زد به دریا ...

حتما مثل همیشه با خان داداشاي شماها ددر رفتن دیگه ...

لبخندش پهن شد ...

مثل این که هوس کردن دوباره آقا جون گوششونو بپیچونه ...

دریا ته خیاري که درون ظرف سالاد خورد میکرد را دهان گذاشت...

- ببین کی آقا جون به اینا یه درس درست و حسابی بده ...

عمه مرجان تشر زد...

دخترا بدویید مردا گشنه ان ...

خودمان را جمع و جور کردیم و سریع تر شدیم...

سفره را برداشتم و داخل پذیرایی پهن کردم...

روي مبل نشسته بود و در سکوت به تلویزیون خیره شد بود ...

معلوم بود که اصلا حواسش پی تلویزیون نیست...


romangram.com | @romangram_com