#بغض_محیا_پارت_4
لبخند زدم به خواهرانه هایش...
ساحل که رفت بلند شدم و لب پنجره ي نشستم و پاهایم را بغل زدم...
همیشه نزدیک آمدنش که میشد این جا منتظر مینشستم...
و به نظر دلچسب ترین نقطه ي اتاق همینجا بود...
سرم را به شیشه تکیه دادم و شعر همیشگی را زیر لبم تکرار کرد...
خستم از عشق پنهوونی تورو میخوام نمیدونی اگه نباشی میمیرم اگه بگم نمیمونی...
.
اشکهایم بی اختیار میریختند و من میسوختم در تب احساس یک طرفه اي به قول ساحل نمیدانستم اسمش را چهبگذارم اما...
هرچه که بود داشت نابودم میکرد ...
نابود...
صداي در حیاط آمد و همان صحنه ي دلنشین هرروز که ده سال بود به دیدنش عادت داشتم...
ساحل از روي بند رخت چادر را کشید و به سر انداخت ...
و در را باز کرد ...
و قامت زیبا یش نمایان شد ...
سر تک خواهرش را بوسید و لب حوض دو مشت آب زد به صورتش و من آرزویم بود پاك کردن تري ته ریش جذاب و زیبایش بود...
زهر خندي زدم ...
حالا آرزویی که مال من بود براي دیگري برآورده میشد...
راستی اسمش چه بود ...
؟؟؟؟ زیبا بود ...
؟؟؟؟ حتما که بود سلیقه امیر عباس حرف نداشت...
حتی در ذهنم هم نتوانستم میم مالکیت همیشگی را تنگ اسمش بچسبانم ...
بازهم اشکی دیگرو...
داخل شد...
و مثل همیشه فریاد مادر که صدایم میزد براي پهن کردن سفره...
دست و پایم را جمع کردم ...
رو به روي آینه ایستادم ...
حالا این چشمان ورم کرده را چطور رفع و رجوع میکردم ...
romangram.com | @romangram_com