#بغض_محیا_پارت_3
انقدر درهم شکسته بودم که حتی صداي در هم نشنیدم ...
دستی روي سرم قرار گرفت و من ندیده میدانستم ساحل است ...
سرش را روي سرم گذاشت ...
باز چی شده که بغ کردي دوباره محیا ...
دنیا که به آخر نرسیده دختر ...
با نگاه اشکی ام خیره شدم به محرم رازم ...
- ساحل ...
تو میدونستی نه؟؟؟ و چه سوال مسخره اي ...
مگر میشد نداند برادرش ...
کسی که بعداز مرگ پدرش جاي پدر بود برایش چه تصمیمی دارد...
نگاهم کردم و دستش را داخل موهایم بلند و مواجم فرو برد ...
، -میگفتم که چی؟؟؟ دوباره عذاب بدي خودتو ؟؟؟؟ اشکم بی اختیار پایین ریخت ...
- محیا جونم انقدر خودتو داغون نکن تو هنوز بیستم رد نکردي کلی راه داري جلوت ...
چرا خودتو اذیت میکنی انقدر آخه واسه یه احساس یک طرفه اي که اصلا معلوم نی اسمش چیه...
زهرخندي زدم ...
و ساحل از عمق درد من چه خبر داشت...
تنه اي زد ...
و لحن شوخش هم لبخند به لبم نیاورد اما درد را به قلبم هدیه داد دوباره...
- ول کن این داداش پیر پاتال گند دماغ مارو ...
خیره شدم به چشمانی که دقیقا مثل امیر عباسم بود ...
- باشه ول میکنم ...
ول میکنم ساحل ...
دستش را فشردم ...
- میخوام یکم تنها باشم ...
ملتمس نگاه دوختم ...
- باشه؟؟؟؟ چشمانش را مطمئن باز و بسته کرد ...
- باشه اما نبینم دوباره چشمات قرمزه ها ...
romangram.com | @romangram_com