#بغض_محیا_پارت_2

دلش گیره ...

امیر عباسی که سالها بود عشقش در جانم ریشه کرده بود و با رگ و پیم عجین شده بود حالا عاشق شده بود و من

...

لب فشردم تا بغضم سر باز نکند ...

ناگهانی از جا بلند شدم ...

سعی میکردم نلرزد صدایی که از ته چاه میامد... ،-مادر من درس دارم با اجازتون من برم دیگه.. ،،و به ته مانده هاي سبزي نگاه دوختم ...

- وا دختر بشین ببینم ...

درس دارم درس دارم یعنی چی ؟؟؟ رو به عمه مرجان کرد ...

- بیا مرجان خانوم اینم دختر خودمون این همه پاش زحمت بکش اونوقت یه کارو نمیتونه سرانجام بده ...

عمه مرجان اخمی کرد ...

- ولش کن مژگان جون بزار بره بچه ماشااﷲ همه شو که پاك کرده این چهارتا دونه ام خودمون پاك میکنیم بزار بره به درسش برسه ...

- برو عمه برو به کارت برس...

گفته هاي مادر بعضم را سنگین تر کرده بود و اشک تا دم چشمم هم آمده بود ...

اما از ترس بازخواست مادر جرئت ریختن نداشت ...

بی حرف سري تکان دادم و به سمت اتاقم قدم برداشتم ...

و صداي پچ پچ آرامش با مادر به گوشم رسید...

- انقدر به این بچه پیله نکن مژگان امسال کنکور داره بزار فکرش راحت باشه ...

صبر نکردم تا جواب مادر را بشنوم قدم تند کردم به سمت اتاقم ...

تا کمی اشک بریزم روي همان بالشی که همدم اشکهایم شده بود ...

دلم گرفته بود از بی مهري هاي مادر و امیر عباسی که عشقش دیوانه ام میکرد ...

سالها بود ...

از همان وقتی که خودم را شناختم ...

عاشقش بودم و او کنار من اما بسیار دور بود ...

انقدر که حتی اخم هاي همیشه درهمش هم هیچوقت نصیبم نمیشد...

و حالا شاهد عاشق شدنش بودم ...

صدایم را در بالشت خفه کردم ...

و هق زدم ...


romangram.com | @romangram_com