#بغض_محیا_پارت_88
دارا و دانیال هم پشت سرش...
مادر ملامت گر نگاهم کرد...
- آخ چقد بی فکري دختر دلمون هزارراه رفت ...
عمه مرجان جلو آمد...
این چه حرفیه مژگان جان خداروشکر سالم و سلامت اومده خونه ...- زن عموها هم بازچشمان و دستانشان الهی شکري زیر لب گفتند...
و آقاجون هنوز ساکت بود ...
عمو سعید گفت ...
- خداروشکر به خیر گذشت ...
آقاجون میان حرف عمو آمد ...
- دیگه اینکارو نکن دختر ...
دیگه نکن .. دوباره به سمتش رفتم و دستش را بوسیدم ...
چشم آقاجون ...
شرمنده ام بازم ...
همه یکی یکی به سمت ساختمان میرفتند ...
به طرف محسن رفتم ...
نگاهی حواله اش کردم که عقب تر ایستاده بود و دست در جیب و متفکر مشاهده میکرد منظره ي روبه رویش که تا چند لحظه پیش همه ي خانواده بودند .. کنار گوشش گقتم ...
- محسن تو چرا نیومدي دنبالم ...
محسن سرش را خم کرد تا هم قدم شود ...
- چمیدونم نذاشت که ...
تا جواب دادي و آدرس و گفتی از در بیرون زد جواب هیشکیم نداد ...
بیا بریم تو حالا یه چیزي بخور...
خندیدم ...
بی خیال تنش هاي چند لحظه پیش...
- نه سیرم خودمو به یه بستنی دبش مهمون کردم ...
لپم را کشید ...
- اي شیطون ما داشتیم میمردیم از نگرانی خانوم داشته با خیال راحت بستنی میخورده ...
- برو برو تا منم مثل نعیم و دانیال و دارا قهر نکردم باهات ..خندیدم و از کنار امیر عباسی که از پله ها بالا میرفت رد شدم ...
romangram.com | @romangram_com