#بغض_محیا_پارت_84
خیره شدم ...
کار بدي نکرده بودم ...
اما تاوان بدي دادم ...
درد داشت اما نه به اندازه ي خورد شدن غرورم ...
وسط خیابان کتک خوردم ...
و بازهم مثل احمق ها زل زده بودم به کسی که داشت میکشت شخصیتم را ...
نگاه تیزي حواله ي جوان ها کرد و ...
مچ دستم را گرفت و به سمت ماشین کشید...
محکم ایستادم سرجایم و مچ دستم را باضرب کشیدم از دستش...
نگاهم کرد ...
بی هیچ حرفی ...
اما سکوتش اصلا نشانه ي خوبی نبود ..دوباره دستم را گرفت ...
اینبار آرامتر ...
و نگاه اخمو و خیره اش که معذبم میکرد ...
دستم را کشیدم دوباره و تمام ناراحتی ام را در لحنم ریختم...
- خودم میام ...
و به سمت ماشین رفتم ...
داخل ماشین نشست و استارت زد ...
بی انکه نگاهم کند ...
راه افتاد ولی سکوت سنگین ماشین داشت خفه ام میکرد ...
صداي آرامش به گوشم رسید ...
- تا ساعت یازده شب کجا بودي؟؟؟ پشت چراغ قرمز ایستاد ...
به سمتم برگشت و منتظر خیره ام شد...
نگاهش کردم ...
بی تفاوت به سمت پنجره برگشتم ...
چشم نداشتی ببینی کجا بودم؟؟؟ با صداي فریادش از جا پریدم ...
- با من درست حرف بزن محیا من آقاجونت نیستم نازتو بکشم همچین میزنمت که نتونی از جات بلند شی...
romangram.com | @romangram_com