#بغض_محیا_پارت_83

میخواستم توجیح کنم..،، -من ...

راستش...

صداي آقاجون از اون طرف خط شنیده میشد ...

- جواب داد امیرعباس؟؟؟ حالش خوبه ؟؟؟ بپرس کجاست بریم با محسن دنبالش...

دوباره پرسید ...

اینبار قاطع تر ...

-کجایی محیا...

؟؟؟ -زبانم روي یک کلمه چرخید ...

- تندیس...

و بوق اشغال که خبر از قطع کردنش میداد ..

با استرس به بیرون رفتم تا منتظرش باشم...

دستانم عرق کرده بود و نفسم تنگ شده بود ...

چرا ؟؟؟ من که کاري نکرده بودم ...

چرا میترسیدم اینهمه از کسی که تمام قلبم و روحم مال او بود؟ !خدا خدا میکردم تا محسن و آقاجون هم همراهش بیایند...

میترسیدم از تنها ماندن با اویی که صداي آرامش از پشت تلفن به قلبم لرز انداخت...

با صداي خط ترمزي از جا پریدم ...

خودش بود ...

که تقریبا با دیدنم وسط خیابان ایستاد و از ماشین پیاده شد ...

چند قدم بلند به سمتم برداشت ...

سیلی اي که به گوشم زد و روي زمین پرت شدم ...

انگار منگ شدم از شدت ضربه اش...

هه ...

دستش رویم بلند شد دوباره ...

و عشق کور است یا احمق؟؟ این عشق مرا ذلیل کرده برد ...

صداي نامفهوم دو مردي که دورترایستاده بودند به گوشم رسید...

- آقا چیکار میکنی ؟؟؟؟ چرا میزنی بنده خدا رو ؟؟؟؟ چشمانم را باز کردم و به سختی از جا بلند شدم ...

زل زدم به نگاهش...


romangram.com | @romangram_com