#بغض_محیا_پارت_82

حتی از عروسی که قلبش را تکان داده بود زیباتر ...

انگار که میخواستم به خودم ثابت زیباتر بودنم را...

و به اطرافیانم ...

چرایش را نمیدانم ...

میان مغازه ها گشتم ...

میخواستم براي خودم باشم امروز ...

فقط و فقط ملکه ي خودم باشم ...

توجهم جلب مغازه هایی شد که داشت تعطیل میکردند ...

متعجب شدم ...

مگر ساعت چند بود که داشت تعطیل میکرد ...

!!!نگاهم به ساعت وسط پاساژ افتاد ...

هینی کشیدم ...

یک ربع به یازده بود و من هنوز وسط پاساژ ایستاده بود !!!هول زده موبایلم را از کیفم بیرون آوردم ...

،، حتما همه نگرانم شده بودند...

با دیدن موبایلم آه از نهادم برخاست ...

هفتاد تماس بی پاسخ داشتم از موبایل همه و خانه ...

دلم لرزید ...

او چهل بار تماس گرفته بود و من طبق عادت گوشی را روي سایلنت تنظیم کرده بودم ...

گوشی در دستم لرزید ...

نام پسرعمه روي چشمک میزد ...

کمی ترس به جانم افتاده بود ...

تماس را وصل کردم ...

- الو ...

لحنش عجیب بود ...

صدایش آرام بود اما...

- بی هیچ حرفی گفت...

- کجایی ؟؟؟؟ و من چرا از لحنش ترسیده بودم ...


romangram.com | @romangram_com