#بغض_محیا_پارت_81
میگم میشه برم یکم خرید کنم ؟؟؟ همانطور که به سیبش گاز میزد گفت آره چرا نشه ؟؟؟ برو تا عصري برگرد میدونی که فردا بله برون پسرعمته کلی کار داریم ...
بغض کمی سیب گلویم را جا به جا کرد ...
سري تکان دادم و رفتم تا حاضر شوم ...
مانتوي مشکی و شالم را سرم کردم ...
حوصله ي آرایش هم نداشتم ...
زیبا بودن باشد براي بعد ...
کیف پولم را به همراه موبایلم برداشتم و از در بیرون زدم ...
هواي پاییزي و خش خش برگ ها عالی بود ...
گاهی تنهایی هم عجیب به دلم مینشست ...
کمی پیاده روي شاید حالم را بهتر میکرد ...
نمیدانم چقدر راه رفتم و فکر کردم و اشک ریختم ...
اما به خودم که آمدم روبه روي پاساژ بزرگی بودم ...
اسمش را خواندم ...
تندیس...
چشمانم گرد شد ...
یعنی من از ولیعصر تا تجریش پیاده رفتم...
!!!هوا زده ساعت را نگاه کردم ...
- ساعت شش بود ...
همان زمانی کع مادر گفته بود تا برگردم به کارها برسم ...
شانه اي بالا انداختم و وارد پاساژ شدم ...
مغازه ها را گشتم خودم را در کافه ي پاساژ یک بستنی میهمان کردم ...
و با لذت خوردم ...
همانطور که با لذت کت و شلوار رسمی زیباي یاسی رنگم را پرو کردم و دلم را برد...
و بی توجه به قیمت نجومی اش براي خودم خریدم ...
حالا دنبال کیف و کفش ستش بودم ...
خودم که هیچ مراسمی نداشتم اما...
میخواستم مراسم عشقم زیبا باشم ...
romangram.com | @romangram_com