#بغض_محیا_پارت_80

دستی کشیدم و نزدیک تر شدم ...

وقتش نشده بود که کمی زیباتر شوم ...

؟؟؟ !!!شانه اي بالا انداختم و پایین رفتم ...

عمه و مادر و زن عمو ها تنگ دل هم نشسته بودند و میوه میخوردند ...

اما خبري از ساحل و نگار و دریا نبود ...

نگاهی به ساعت انداختم ...

حتما الان مدرسه بودند ...

سلام آرامی کردم ...

عمه خوشرویم اول از همه جوابم را دادو کنارش برایم جا باز کرد ...

- سلام به روي ماهت عمه جون چه عجب ازاون اتاق دل کندي ...

چیه به خدا همش درس درس ...

نگاه مژگات دخترت شده یه استخون و یه روکش ...

مادر نگاهی انداخت ...

- والا چی کارش کنم مرجان جون هیچی نمیخوره ...

به خاطر همین دماغش و بگیري جونش درمیاد دیگه ...

زن عمو هاجر خندید و دستش را روي پاي مادر گذاشت ...

- همین خوبه دیگه دختر باید ترکه اي باشه ...

همینه خواستگاراي دکتر مهندس واسش صف کشیدن ...

چیزي در دلم تکان خورد و ذهم دهنم تلخ شد ...

یاد پسر حاج کاظم حالم را بد میکرد ...

نمیدانستم چه میشود ...

او که گفته بود خواستگاري بهم خورده ...

حالا زن عمو راجع به چی حرف میزد ؟؟؟؟ !!!!رویم هم نمیشد تا بپرسم ...

لب فشردم تا درخواستم را براي مادر مطرح کنم...

- مامان جان ...

سیبی قاچ کرد و به طرفم گرفت ...

- چیه ؟؟؟ -میگم ...


romangram.com | @romangram_com