#بغض_محیا_پارت_79
بزرگترین دروغ زندگیم وا به زبان آوردم ...
همونجور که گفتین دارم پاي عواقب کارم وایمیسم ...
شماهم بی تقصیر نیستید پس اذیتم نکنید ...
دستانم را از هم باز کردم ...
ببینید ...
همه چیز همونجور شد که شما خواستید ...
پس دست از سر من بردارید ...
شب خوش ...
و خواستم در راببندم که دستش مانع شد...
با ضرب در را هول داد و کمی سکندري خوردم ...
روي صورتم خم شد ...
با من درست حرف بزن محیا ...
مودب باش...
دستم را از پشت به میز تحریر تکیه دادم ...
خیره اش شدم و اخم درهم کشیدم ...
- اونوقت چرا ؟؟؟ -چون من شوهرتم ...
و صداي کوبیدن در از جا پراندم ...
مگر نهایت آرزویم این نبود که شوهرم او باشد...
روزها از پی هم میگذشت و هرقدر که به یکشنبه ي کذایی نزدیک میشدیم حال منهم بدتر میشد ...
هرکس میدید مرا متوجه تغییرات روحی و ظاهري ام میشد ...
خودم را سرگرم درس میکردم و یکی درمیان سر سفره میرفتم و غذا میخوردم ...
ضعیف شده بودم و این را چشم هاي گودم فریاد میزد ...
انگار که دست من براي همه رو شده بود و اما کسی به رویم نمی آورد ...
کتاب را بستم و نفس عمیقی کشیدم ...
لب هایم خشکی زده بود و تشنه ام شده بود ...
بلند شدم و به آینه خیره شدم ...
زیر چشمم که گود افتاده بود در کنار ابروهاي نامرتبم توي ذوق میزد حسابی...
romangram.com | @romangram_com