#بغض_محیا_پارت_78

تحمل زنی دیگر در زندگیش ...

آنهم تا آخر عمر؟؟؟ کار راحتی نبود ...

اصلا مگر احمق تر از منهم وجود داشت ؟؟؟...

اما چرا اینها را به میگفت ...

عباس که میدانست تمام عشقم را نسبت به خودش ...

پس چرا زجرم میداد؟؟؟ اخم درهم کشیدم ...

به آقاجون چی گفتید؟ سرش را بالا گرفت ...

- هیچی گفتم بهم بزنه برنامه ي سه شنبه رو ...

چشمانم گرد شد ...

چه راحت از کنار نابودي زندگی من میگذشت ...

!!!!تمام حرصم را سر در خالی کردم ...

نمیدانم براي چه اما میخواستم این مرد روبه رویم را تا میخورد کتک بزنم...

براي عاشق بودنش ؟؟؟ یا براي عاشق بودنم ...

در راباز کردم با ضرب...

بفرمایید پسرعمه شب بخیر ...

متعجب نگاهم کرد ...

سري تکان داد و از جا بلند شد ...

از در که بیرون میرفت گفتم ...

- ازین به بعد وقتی وارد اتاق کسی میشید در بزنید ...

به سمتم برگشت ...

- اینجا اتاق زن منه ...

هروقت بخوام میام ...

تیز نگاهش کردم ...

به اتاق رو به رو اشاره کردم ...

اتاق زنتون ایناهاش که از قضا مشترك هست باشما چند وقت دیگه هم تشریف میارن ...

تن صدایم را بالا بردم کمی...

من فقط اسیر دست توام نه زنت پسر عمه ...


romangram.com | @romangram_com