#بغض_محیا_پارت_77
ومن ارزش ها اعتقادم کجا رفته بود منکه نفرسوم هر رابطه را منفورترین میدانستم ...
من چه مرگم شده بود ...
خودم هم نمیدانستم...
در باز شد ...
قامتش را در چهارچوب در دیدم ...
هیچوقت در زدن را نمیخواست یاد بگیرد ...
چادر را چنک زدم و از دیدش دور نماند ...
پوزخندش راهم رویم دیدم ...
حق داشت ...
او مه تمام تنم را دیده بود ...
به خواست خودم ...
پرسشگر نگاهش کردم ...
در نگاهش انگار چیزي شبیه شکست بود ...
درراپشتش بست و داخل شد ...
- محیا بهش گفتم همه چیزو ...
نگاهم را تغییر ندادم ...
بهش گفتم زن دارم محیا...
سرش را میان دستش گرفت ...
انقدر خانومه که قبولم کرد ...
میفهمی منو زن دار و قبول کرد ...
لب گاز گرفتم ...
نباید حسودي میکردم به زنی که عشق من مثل الهه ها میدیدش...
گفته بود همه چیز را یعنی؟؟؟ حتی همان خصوصی ترین هایمان ...
همانجور نگاهش میکردم ...
حتی قبول کرد چادر سرش کنه به خاطر من ...
خیلی خانمه خیلی...
منهم جاخوردم ازین همه سخاوتش...
romangram.com | @romangram_com