#بغض_محیا_پارت_76
چشم غره اي برایم رفت و بلند شد تا به دستور آقاجون عمل کند ...
دارا رو به محسن کرد ...
- محسن نعیم رفت بشین جاي نعیم ...
محسن اما انگار در این دنیا نبود ...
دانیال تن صدایش را بلندتر کرد ...
- اي بابا محسن عاشقی؟؟؟ محسن ازجا پرید ...
- هااا؟ اومدم ...
و از کنارم بلند شد.،،، چقدر سخت بود برایم تا چشم نگردانم به دنبال امیر عباس...
تاب نیاوردم بالاخره و نگاهم به جستجویش نشست ...
نبود ...
اخم کشیدم درهم ...
صداي ساحل کنار گوشم از جا پراندم ...
- نگرد دنبالش بعدازین که با آقاجون حرف زد به راست رفت بالا ...
قلبم ریخت ...
یعنی چه گفته بود به آقاجون...
- محیا تورخدا دست بردار ازین عشقی که هم تورو هم عباس و داره به لعنت خدا میبره ...
لبم را محکم گاز گرفتم ...
حرف حساب ساحل جواب نداشت اما دلم عجیب لجبازشده بود ...
از جا بلندشدم بی آنکه جواب ساحل را دهم و به سمت اتاقم رفتم ...
خودم را داخل اتاقم انداختم ...
دلم خالی شدن میخواست ...
انگار بد بودن زیاد هم به من نمیساخت ...
چادر را از سر کشیدم و عکسش را از جلد دفتر خاطرات بی رنگ و رویم بیرون کشیدم و نگاهش کردم ...
قلم به دست گرفتم...
میدانم اضافی بودنم هم تورا هم خودم را نابود میکند ...
اما میخواهمت حتی...
به قیمت زیادي بودنم ...
romangram.com | @romangram_com