#بغض_محیا_پارت_75





خوب بود برایم ...

و حتی ...

حتی اگر به قیمت مرگ غرورم تمام شود ...

حتی اگر ...

پست شوم ...

بد شوم ...

من میخواستم مرد سنگ دل و مغرورم را ...

به هر قیمتی و چه احمقانه با خواستنهایم خودم را به آتش کشیدم ...

کارها که تمام شد به پذیرایی آمدیم محسن متفکر به بازي نعیم و دارا و دانیال خیره شده بود ...

و انگارتنها چیزي که نمیدید همان بود ...

با دیدنم به کنارش اشاره زد ...

نشستم کنارش ...

عمو سعید هم کنارمن آمد و بوسید سرم را خوبی عمو جان ...

لبخندي زدم به این همه مهر...

- ممنونم عمو سعید ...

ممنونم ...

- زنده باشی دختر وحید ...

لبخندم عمیق تر شد با لقبی که عمو صدایم زد ...

دختر وحید بودن برایم تا ابد خوشایند بود ...

آقاجون هم بلند شد و به پسرهایش دستور همراهی داد ...

- نعیم من و بابات و عموت میریم حیاط قلیونم و چاق کن بیار ...

و نعیم هم با لبخند چشمی گفت ...

میدانستم لبخندش براي آن پک هاي دزدکیست که تا چاق شدنش به قلیان میزند ...

سري تکان دادم برایش و خندیدم ...

اینبار کمی با صداي بلندتر ...


romangram.com | @romangram_com