#بغض_محیا_پارت_74

سرم میسوخت و چشمانم که دوباره قصد بارانی شدن داشتند ...

به کارم سرعت دادم ...

عمه داشت براي مادر و زن عموها تعریف میکرد ...

- والا چی بگم ...

دختره با یه کت شلوار نازك اومده بود وسط مجلس...

با اونهمه آرایش ...

زیر ابروهاشم که تمیز بود ...

زن عمو پراونه بسقابی را داخل آبچکان گذاشت ...

به خدا تعجب میکنم از امیرعباس تعصبی ...

یه همچین انتخابی کرده ...

مادر بی تفاوت شانه اي بالا انداخت ...

- چه میدونم والا حتما یه چیزي داره که به خاطرش محیا رو پس داد ...

خداروشکر یه بخت و بالین خوب براي محیا هم پیدا شده ...

همه باهم گفتند الحمداﷲ و دخترها هم ریز ریز خندیدند و به من چشمک زدند ...

من فقط سرم راپایین انداختم تا نبینند برق اشک را ...

داشتم دیوانه میشدم ...

امیرعباس شوهر من بود هنوز ...

و من حتی جرئت گفتنش را نداشتم ...

چه میگفتم اصلا...

عمه نفس عمیقی کشید ...

- والا مژگان به خدا من هنوز دلم پیش محیاست اي کاش عروس خودم میشد ...

روح اون دوتا خدابیامرزم شاد میشد ...

حیف که نشد ...

و من در دلم فریاد زدم ...

عمه من هنوز عروست هستم ...

عروس سیاه دامانت که انگار تا آخر عمر اسیر پسر سنگ دلت خواهد بود ...

و من خودم هم میدانستم اسارتم کنار امیرعباس شیرین بود ...


romangram.com | @romangram_com