#بغض_محیا_پارت_73

آقا جون ادامه داد...

وقتشه که محیاهم سروسامون بگیره...

ماشااﷲ خوش بر و روئه و خانمه ...

کم خواستگار خوب نداره ...

محمدامین هم پسر و خوب و مقبولیه دستش به دهنش میرسه ...

رو به مادر کرد ...

حاج کاظم میگه دکتره ...

مادر خندید...

- ایشااﷲ که خیره بابا جان بیان ببینیم چی میشه ...

تحمل جو سنگین آن جا را نداشتم ...

.

بی حرف بشقاب هاي کثیف را داخل هم کردم و بلند شدم ...

عمه هم بلند شد از جایش...

- عهه مادر تو چرا ؟؟؟ لبخندي زورکی زدم ...

..

اینجوري بهتره عمه جان یکم تحرك داشته باشم خوبه همش یه میخوابم تنم خشک شده ...

سري تکان داد و بقیه دخترها هم همراه من مشغول سفره جمع کردن شدند ...

ظرف هاي خیس را خشک میکردم که دریا سالاد را روي میز گذاشت ...

و دستش را بهم کوبید و با ذوق گفت ...

- واااااي باورم نمیشه چنتا عروسی داریم پشت هم ...

یکشنبه که بله برون پسرعمس سه شنبه هم که میان واسه محیا ازونجا که معلومه آقاجونم راضیه ...

خنده اي کرد و تنه اي زد به ساحل...

تا ببینیم آقا محسن کی میاد جلو ...

همه خندیدند و من مغزم روي همان جمله ي اول قفل شده بود...

امیر عباس صبور من اینهمه عجول نبود ...

اما چقدر عجله داشت براي آوردن عروس خانه اش...

براي عشقش ...


romangram.com | @romangram_com