#بغض_محیا_پارت_72
- خوبی؟؟؟؟ سري تکان دادم ...
- بله مادر جون بهترم ...
اما درونم فریاد خوب نبودن میزد ...
شام هم درسکوت خوردیم ...
اما انگار هیچکس قصد رفتن نداشت ...
من از رو رفتم و بلند شدم تا به سمت اتاقم بروم ...
آقاجون سر بلند کرد ...
بشین محیا ...
سرش را پایین انداخت و سینه اش را صاف کرد...
با حاج کاظم حرف زدم ...
براي سه شنبه وعده گرفتن ...
نفس در سینه حبس کردم ...
نگاهم کشیده به مردي که دیوانه اش بودم احمقانه...
فکش منقبض شده بود رگ پیشانی اش بیرون زده بود ...
انگار که لب میفشرد تا چیزي نگوید ...
آقاجون ادامه داد...
دیگه وقتشه محیاهم سر و سام...
نمیدانم با چه جرعتی اما...
میان حرف آقاجون پرید ...
صدایش از خشم میلرزید انگار...
- آقاجون...
فریاد آقاجون بلند شو ...
- ساکت امیرعباس...
ساکت...
وسط حرف بزرگترت نپر پسرجان...
لب فرو بست اما ...
رگ هاي برجسته ي پیشانی اش سر جایش ماند بود ...
romangram.com | @romangram_com