#بغض_محیا_پارت_71
حتما تا الان آمده بودند ...
پایین رفتم سکوت مطلق بود انگار که کسی نبود ...
اما صداي لیوان و استکان می آند از آشپزخانه ...
به پذیرایی رسیدم ...
همه نشسته بودند ...
آقاجون عجیب در فکر بود و اخم درهم کشیده بود ...
امیر عباس هم کنارش بود اخم همیشگی روي چهره اش نشسته بود ...
محسن با دیدنم از جا بلند شد و به طرفم آمد زیر بغلم را گرفت...
- خوبی محیا جان ؟؟؟؟ بیا بشین خواهر ...
و به نگار دستور آب داد برایم کنار محسن و روبه روي او جاگیر شدم ...
نگاهش را هم نمیکردم ...
نمیدانم چه حسی بود ...
چه حسی بود که مرا از نگاه کردنش حذر میکرد ...
چه حسی بود ؟؟؟؟ احساس کردم آنکه رو به رویم نشسته ...
عشق من بود اما امیرعباس من نبود دیگر ...
اومال هدایش شده بود ...
اما مگر امر خیر نبود درکار؟؟؟؟ پس چرا همه بغ کرده بودند ...
؟؟؟ انگار محسن سوال نگاه درمانده ام را خواند ...
سمتم خمشد و تیر آخر را زد ...
- تموم شد محیا ...
فکرشو نکن دیگه...
تو راه جلوت بازه ...
و او نمیدانست من بن بست ترین را در زندگی تحمل میکردم ...
مادر از آشپزخانه دل کند و آمد ...
نگاهی کرد ...
اما نتوانستم معنی نگاهش را بفهمم ...
رو به من کرد ...
romangram.com | @romangram_com