#بغض_محیا_پارت_70
کمی تکان خوردم و به کمک زن عمو بلند شدم...
- ساعت چنده زن عمو ؟؟؟؟ بهت زده ماندم ...
صدایم عجیب گرفته بود ...
سرم را دوباره نوازشی داد و آب پرتغال را به لبانم نزدیک کرد...
- آب پرتغال را پس زدم ...
- ساعت چنده خاله هاجر...
آب پرتغال را دوباره جلوي دهانم گرفت...
- بخور جونم بخور عزیز دل خاله ...
بغضم را پس زدم و حیا را کنار گذاشتم ...
دیگر چیزي براي پنهان کردن نبود ...
- رفتن همه؟؟؟ انگار که اوهم معذب شد ...
-آره ...
من موندم پیش تو ...
شروع کرد به توجیح کردن ...
- قرار گذاشته بودن خاله دختر مردم منتظر بو د آخه...
اشکم ریخت بالاخره ...
من منتظر نبودم ؟؟؟؟ سالها که منتظرش بودم ...
حالا چه رسیده بود به من ...
به زور خودم را تکان دادم و بلند شدم ...
- باید برم حموم ...
سري تکان داد و کمکم کرد ...
زیر دوش ایستادم ...
قلبم کند میزد ...
یا نه ...
انگار نمیزد ...
دلم گریه میخواست و اشکی نمی آمد .. دوش گرفتم و بیرون آمدم ...
دلم میخواست بدانم به هدایش رسیده بود ؟؟؟ لباسم را پوشیدم و چادر انداختم روي سرم ...
romangram.com | @romangram_com