#بغض_محیا_پارت_69
- بله؟؟؟ نگار بود که داخل شد ...
و نمیدانم چه دید که جا هورد قبل از آنکه حرفی بزند ...
کمی جا به جا شدم ...
تنم کوره ي اتش بود و کرخت کرخت ...
بالاخره زبانش بازشد...
- محیا خوبی ؟؟؟؟ نگرانت شدیم دختر از دیروز خودتو تو اتاق حبس کردي نه نونی نه آبی خب میمیري دختر که اینجوري ...
حالا این چه ریختیه آخه شکل لبو شدي...
نزدیک شد و دستش را روي پیشانی ام گذاشت...
- هیععععع تو که تب داري ...
بزار بگم به دارا بیاد ...
و رفت و من منتظر دارایی شدم که چندترمی میگذشت از دانشجوي پزشکی شدنش...
در باز شد و مادر که با دیدن وضعیتم توي صورتش کوبید و یا ابولفضلی گفت اول از همه توجهم را جلب کرد ...
محسن و عمه هم پشتش بودند که به سمتم دویدند و دستانم را گرفتند ...
اما من بی حال تر از آن بودم که بخواهم عکس العملی نشان دهم ...
نعیم هم آمد و دریا نگار هم کنارش ...
میدیدم چشمان نگران خانواده ام را اما ...
من منتظرش بودم ...
منتظر همان که دیشب روحم را کشت...
سوزش بدي در ساعدم حس کردم و دیدم که داخل شد به همراه عمو مجید و آقاجون ...
دیدم که سمتم آمد ...
آقاجون مانع نزدیک شدنش و دیدم که میان راه ایستاد ...
و چقدر دلم دستهایش را میخواست ...
و نفهمیدم دیگر و پلک هایم روي هم افتاد ...
نوازش دستی بیدارم کرد ...
زن عمو هاجر بود که نوازشم میکرد ...
پلک هایم را به سختی باز کردم ...
انگار که وزنه ي صدکیلویی بسته بودند ...
romangram.com | @romangram_com