#بغض_محیا_پارت_68
اینو مطمئن باش...
و من غرور و قلبم هزار تکه شد با حرفش ...
و من مردم ...
بار دیگر مرا کشت ...
عشق بی رحمم ...
این عشقی که بیشتر به جنون شباهت داشت داشت از ریشه مرا ساقط میکرد ...
داشت آرام آرام و ذره ذره زجر کشم میکرد ...
نگاهش کردم و بی حرف اتاق را ترك کردم و سعی کردم به یاد نیاورم کلافگی نگاهش را وقتی که رفتم ...
امیر عباس مرا در من کشت ...
بعد از بی خواب هاي چندروزه بالاخره پلک هایم روي هم رفت...
من در برزخ احساسم دست و پا میزدم ...
برزخی که عشقم به امیر عباس برایم درست کرده بود...
عشقم دست و پایم را بسته بود در مقابل ظالمانه هایش...
وگرنه محسن و آقاجون از کوه محکم تر برایم بودند ...
.
دلم میخواستش ...
این دل لامذهب حرف حالیش نمیشد...
اگرچه مرگ غرورم را میدیدم به چشمم...
امیر عباس بی رحم بود ...
عجیب بی رحم بود...
یاد لحظاتی که انقدر نرم و با محبت رفتار میکرد با من قلبم را میلرزاند...
که حتی تحقیر هایش هم لبخند را از لبم کنار نمیبرد...
قطعا من عاشق نبودم ...
دیوانه بودم ...
یک دیوانه ي محض...
صداي تق تق در چشمانم را گشود...
یک چشمم را باز کردم و با صداي خوابالودي جواب دادم...
romangram.com | @romangram_com