#بغض_محیا_پارت_67
طعم شوري خون را حس کردم در دهانم ...
او ...
او مرا زد ...
دستش رو من بلند شد ...
کسی که ادعا داشت نباید دست روي زن بلند کرد ...
خودش دست رویم بلند کرده بود...
یقه ام را گرفت و به سمت خودش کشید ...
- دوست داري من و روانی کنی ؟؟؟؟؟ آره ؟؟؟؟ اون روزي که اون گوهو خوردي باید فکر اینجاشو میکردي ...
نمیفهمی؟؟؟؟ نمیفهمی نمیتونم ولت کنم دیگه ...
احمق...
تو دست خورده ي من شدي ...
احمق...
میخواي چیکار کنی هان ؟؟؟؟ شوهر کنی ؟؟؟؟ روي سینه اش زد ...
اون موقع که التماس میکردي به فکر شوهر کردن بودي؟؟؟ تا آخر عمرت ولت نمیکنم محیا ...
تو انتخابتو کردي ...
حالا نوبت منه...
خفه شو و بشین سر زندگی اي که خودت انتخابش کردي...
انگشت سبابه اش را به رویم گرفت ...
مرد باش و پاي انتخابت وایسا...
من که آرزویم بود تا آخر عمر کنارش باشم اما ...
اینجوري ...
؟؟؟ نمیخواستم زندگی دختري که هزاران آرزو دارد را با بودنم در زندگی مردش تباه کنم...
لب باز کردم ...
- نمیخوام وسط زندگیتون باشم ...
نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت ...
- تو کی هستی که بخواي وسط زندگی من و هدي باشی...
- انقدر خوشبختش میکنم که حتی وجود تورو یادشم نیاد ...
romangram.com | @romangram_com