#بغض_محیا_پارت_63
بوسه هایی که از لبانم میگرفت مرا تا عرش خدا میبرد و من فراموش کردم که همه ي اینها حرام بود بر من ...
من عشقش را میخواستم حتی به قیمت جهنمی شدن ...
به قیمت طرد شدن ...
حتی اگر غریزه ي مردانه اش باشد ...
حتی اگر مرا بازیچه ي خود کند ...
حتی ...
و من بی هیچ فکري براي بار دوم هم با تمام قلبم خودم را به مردانه هایش که اینبار انگار کمی فرق داشت سپردم
...
چند لحظه به چشمانم خیره شد و تنش را جدا کرد و نشست ...
..
پتو را دور خودم پیچیدم و شرمزده از ثانیه هاي قبل سرم را پایین انداختم تازه فهمیدم چه کردم با روح و قلب خودم ...
کارم به کجا کشیده شده بود ...
قطره اي اشک از چشمانم چکید...
نگاهم کرد و باز من از شرم پشتم تیر کشید ...
پتو را محکم تر دور خودم پیچیدم ...
انگار نه که همین چند لحظه پیش...
پیراهنش را به تن کشید و دکمه هایش را بست...
- گریه؟؟؟ زبانم را نگه نداشتم ...
، -خیانت کردیم پسر عمه ...
اول به خودمون بعد به بابابزرگ...
بعد به تمام خانواده ...
اگر کسی بفهمه...
دوباره اشکی چکید...
عصبی بود و این را از نفس هایش میتوانستم بفهمم ...
، نزدیک شد و لبه پتو را که دور خودم پیچیده بودم گرفتو به سمت خودش کشید...
صدایش از خشم میلرزید و عجیب سعی داشت تا آرام نگهش دارد...
- براي اینکه با زنم بخوابم باید از کسی اجازه بگیرم ...
romangram.com | @romangram_com