#بغض_محیا_پارت_61
حالا...
نزدیکم شد و من ناخودآگاه عقب رفتم ...
انقدر قدم به قدمم شد تا زانویم به لبه تخت خورد و تعادلم را حفظ کردم تا روي تخت ولو نشوم...
نمیدانم این همه ترس از حالت چشمانش بود ...
یا سکوتی که انگار اصلا قصد شکستنش را نداشت...
خودم را جمع و جور کردم ...
تمام جرئتم را هم ...
- آقا امیر عباس برید بیرون ...
درست نیست بی در زدن بیاید تو اتاق من ...
لباسم مناسب نیست...
دقیقا رو به رویم ایستاده بود و من مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا ببینمش...
صورتش را نزدیک تر کرد ...
- چرا لباست مناسب نیست ؟؟؟؟ خیلی بهت میاد...
لبم را گاز گرفتم از شرم و لحن خاصش...
توروخدا آقا امیر عباس برید بیرون یکی ببینه بد میشه ...
یادتون رفته ما صبح شرعا هم از هم جدا شدیم ...
نزدیک تر شد...
تنش به تنم چسبیده بود ...
مور مورم شد و کمی خودم را کنار کشیدم ...
- چرا کسی ساعت دو نصف شب باید بیاد تو اتاق زن من ...
چیزي نمانده بود بغضم بترکد...
- پسرعمه لطفا تمومش کنید ...
تخت سینه ام زد و من تعادلم را از دست دادم و روي تخت افتادم ...
روي تنم خوابید ...
شوکه بودم از حرکاتش...
در چشمانم خیره شده بود...
- دوباره زنم میشی...
romangram.com | @romangram_com