#بغض_محیا_پارت_60

بهتر است بگویم ...

اولین دوساعتی بودم که با تمام وجودم درس خواندم...

حالا که مطمئن بودم امیر عباس هیچوقت مال من نمیشود ...

حالا که ناامید شده بود بیشتر میتوانستم ذهنم را خالی کنم از امیرعباسی که به جانم بسته بود...

میخواستم انقدر خودم را مشغول کنم تا یادم نیفتد فردا را ...

دستی در هوا تکان ازم و دوباره ذهنم را متمرکز کردم ...

و تا نیمه هاي شب درس خواندم ...

نگاهی به ساعت روي میزم کردم ساعت دو بود و من از صبح چیزي نخورده بودم ...

سر سفره ي شام هم نرفتم ...

و ممنون بودم ازین همه درك پدریزرگی که درعین صلابتش مهربانی هایش عجیب به دل مینشست...

از جا بلندشدم تا لباس عوض کنم و پایین بروم که در ناگهانی و با شدت باز شد ...

از جا پریدم و وحشت زده زل زدم به چشمان به خون نشسته ي امیر عباسی که در چهارچوب در بود...

نگاهش به پاهاي عریانم افتاد ...

موذب شده بوودم او که دیگر محرمم نبود ...

اما قدرت هیچ حرکتی نداشتم ...

حتی زبانم هم قفل شده بود تا چیزي بپرسم ...

او ...

ساعت دو شب ...

اینجا چه میخواست نگاهش ...

این نگاه ...

نگاه بی تفاوت همیشه نبود و مرا بدجور میترساند ...

بالاخره زبان گرداندم ...

- ب...

بفرمایید پسرعمه...

پوزخندي زد و در را پشت سرش بست ...

ته دلم خالی شد ...

او که هیچوقت با نامحرم زیر سقف بسته نمیماند ...


romangram.com | @romangram_com