#بغض_محیا_پارت_59

- به چه مناسبت؟؟؟؟ یالا برو بالا محیا حوصله ي جرو بحث ندارم باهات ...

چیزي میخواي بگو بخرم نمیخواي بفرما تو خونه ساعت هشت شبه ...

پشت چشمی نازك کردم و با دو بالا رفتم...

براي کاري که میخواستم انجام دهم هیچوقت که دیر نمیشد ...

دوباره به مامن تنهایی هایم پناه بردم همانجا که شاهد اشک هاي همیشگی ام بود ...

به دستانم نگاه کردم ...

به کاري که چند لحظه پیش میخواستم انجامش دهم ...

من میخواستم خودم را بکشم ؟!؟!؟ و من بودم و بی فکري هایم ...

بودن یا نبودن من به حال کسی فرقی ندارد که ...

میخواستم با خودکشی توجه طلبی کنم !!!!من که کسی را نداشتم تا به من هم توجهش جلب شود ...

البته میدانستم بی انصافی میکنم راجع به بی کس بودنم اما ...

وقتی دل آدم میگیرد ...

دوست دارد تا همه ي عالم را مقصر بداند الا خودش...

اما من که از همه مقصر تر بودم ...

پیش کسی که تمام جانم به او بسته بود بی حیا ترین بودم ...

همان که فردا روز خواستگاري اش بود ...

همان که تا امروز مال من بود و فردا براي دیگري میشد ...

من با ندانم کاري هایم و او با تمام صبوري گناهی که من باعثش بودم را به گردن گرفت و از چشم آقاجون که میدانستم برایش جان میدهد افتاد تا من عزیز باشم...

، تا من رسوا نشوم ...

اما من اینجا نشسته بودم و نقشه ي قتل خودم را میکشیدم ؟؟؟؟ نگاهم کشیده بود به سمت کتاب هایی که دوماهی میشد سمتشان

نرفته بودم ...

از همان وقت ها که جرقه نابود کردن خودم در ذهنم زده شد...

از جا بلند شدم و لباسم را با لباس کوتاه و راحتی عوض کردم ...

کتابی دستم گرفت و نشستم به خواندن ...

گردنم را کش و قوسی دادم دادم و نگاهی به ساعت انداختم ...

دوساعتی بود که بی وقفه درس میخواندم ...

اولین دوساعت زندگیم بود که امیر عباسی بینابینش نبود..،، اولین دوساعتی بودم که مغزم کاملا تهی بود از امیر عباس ...


romangram.com | @romangram_com