#بغض_محیا_پارت_58

چقدر خوب میشد که دیگر این نفس بالا نیاید ...

بی هیچ فکري دوباره چاادرم را سرم انداختم ...

و بیرون رفتم ...

صداي دخترها از آشپزخانه می آمد و نعیم و دارا هم پلی استیشن بازي میکردند و هوار هوراشان کل ساختمان را برداشته بود .. از بقیه هم که خبري نبود ...

اصلا کسی متوجه من هم نشد ...

قدم تند کردم و دستم را گذاشتم روي در تا بازش کنم که در باز شد و چهره اي که همیشه دلم را میلرزاند داخل شد ...

با دیدنم سرش را بالا گرفت و براندازم کردم..،، و نگاهش درست در نگاهم گیر کرد ...

عمیق خیره ي چشمانم شده بود ...

جشمان منهم همراهی اش میکرد ...

به خودم آمدم و سرم را پایین گرفتم ...

-با اجازه اي گفتم تا از جلوي در کنار رود...

دستش هنوز روي چهارچوب در بود ...

- کجا ؟ -بیرون کار دارم ...

ابرویی بالا داد ...

- بیرون رفتنت که معلومه کجا رفتنت معلوم نیست ...

لب فشردم تا جوابش را ندهم ...

آمدم تا از کنار دستش رد شوم که دستش را محکم تر روي چهارچوب کوباند ...

- گفتم کجا؟؟؟؟ درمانده و عاجز شده بودم ...

- میرم سوپر مارکت ...

داخل شد و مرا مجبور کردم تا عقب بروم...

پسرا کجان که تو این موقع شب داري میري بقالی؟؟؟ لبم را گاز گرفتم ...

صبوري زیاد هم خوب نبود ...

- این مسائل شخصیه پسر عمه ...

و از کنارش رد شدم و دوباره با اجازه اي گفتم ...

مچ دستم اسیرش شد و به سمت خانه هدایتم کرد ...

- بیا برو تو خونه هرچی میخواي من میگیرم ...

ابرویی بالا انداختم...


romangram.com | @romangram_com