#بغض_محیا_پارت_57
عمه نکنه از رو عصبانیت به مادرت بی حرمتی کنیا ...
چشمانم را بستم و اشکی چکید ...
سکوت کردم ...
اما دلم خاطره ها فریاد میزد...
همان یکسال پیش که آقا رضا ي تاجر به خواستگاري مادرم آمد و وقتی فهمید مادرم بر خلاف چهره ي جوانش دو بچه ي بزرگ دارد و دمش را روي کولش گذاشت ...
مادر که دل بسته بود به تاجر خوشنام بازار ...
از آن روز ها مارا مانع خوشبختیش میدانست و شروع کرد به بی محلی کردن به ما ...
من نمیدانم دارم تاوان بی عرضگی رضا را پس میدهم یا دلبستگی مادرم را مگر من خودم خواسته بودم به این دنیا بیایم تا به قول مادر زندگیش را ...
تباه کنم...
لب فشردم تا چیزي نگویم و به قول عمه بی حرمتی نکنم به مادرم ...
خداروشکر که عمه بود و مادرانه خرجم میکرد...
نمیدانم عمه هم امیر عباس و ساحل را بعد از فوت عمو محمود مانع خوشبختیش میدانست؟؟؟؟ !!!!کمی آرام گرفتم روي پایش و نمیدانم چقدر گذشت که پلک هایم روي هم افتاد ...
بدن کوفته ام را کمی تکان دادم ...
مغزم قفل کرده بود ...
نمیدانستم چه ساعتی از روز است ...
شب و روزم را گم کرده بودم ...
حتی هنوز چادرم هم روي شانه ام بود ...
از جا بلند شدم و لباس عوض کردم ...
ي گوشی را روشن کردم ...
.
ساعت هفت شب بود و من اینهمه خوابیده بودم ...
دوباره باد صبح افتادم ...
و انگار این اشکهایم تمامی نداشت ...
من دیگر با مالک قلب و روحم هیچ نسبتی نداشتم ...
و مزاحم زندگی دوتا از عزیزترین هایم بودم ...
امیرعباس و مادرم ...
اصلا چه خوب میشد که دیگر نبودم...
romangram.com | @romangram_com