#بغض_محیا_پارت_56
میبینم از وقتی وحید رفته همش به این دختر زخم میزنی ...
تموش کن دیگه...
مادر نگاه بی تفاوتی به من کرد ...
حتی بی آنکه با آقاجون بحث کند چشمی گفت و سالن را ترك کرد...
همین؟؟؟؟ یعنی من...
دخترش .. ارزش بحث کردن را هم برایش نداشتم ؟؟؟؟ بغض بدجور گلویم را میفشرد ...
با دو از پله ها بالا رفتم و خودم را روي تخت انداختم و زار زدم ...
به نقطه ي آخر رسیده بودم...
من بریده بودم ...
مگر چکار کرده بودم که بعد از کسی که تما دنیایم بود مادرم هم مرا نمیخواست؟؟؟؟ صداي در آمد و بعدش نوازش دستی که روي سرم قرار گرفت...
میشناختم این بوي آشنا و دست گرم را ...
مادرانه هاي عمه که همیشه سعی داشت بی محبتی هاي مادرم را بپوشاند...
بلندشدم و گریه هایم را به دست شانه هاي عمه سپردم ...
همانکه پسرش چند ساعت پیش با زخم هایی که به روحم زد مرا کشت، ...
قلبم را هم...
سرم را نوازشی داد...
- گریه نکن جونم ...
گریه نکن دخترك معصومم ...
میدونی که مادرت بعداز جریان آقا رضا اینجوري شد ...
اونم دل داره ...
سختش بود خب ...
الانم داره تلافیشو سر تو و داداشت درمیاره ...
خودش آروم میشه ...
از عمه جدا شدم ...
- یکسال شد دیگه عمه تا کی ما باید تاوان نخواستن آقا رضا رو بدیم ...
دستش را جلوي دهانم گذاشت...
- ششش...
romangram.com | @romangram_com