#بغض_محیا_پارت_55
- درست میشه آقاجون ...
- انشااﷲ دخترم ...
انشااﷲ...
به خانه که رسیدیم ...
جو انقدر سنگین بود و نگاه ها پرازسوال که حتی دیگر نعیم هم مزه نمیپراند ...
عمه بلند شد و رو به آقاجون ایستاد...
صدایش بغض داشت...
- تموم شد همه چی بابا؟؟؟ آقاجون سري تکان داد ...
- محسن امیر نیومدن؟؟؟ مادر سرش را تکان داد ...
، چرا ...
ولی از وقتی اومدن چپیدن تو اتاقاشون ...
رو به من کرد ...
محیا برو لباساتو عوض کن بیا کلی کار ریخته ...
قلبم بدجور شکست...
مادر من ...
کسی که میگفتند نزدیک ترین کس است به دختر ...
واقعا چشم هاي ترم را ندید؟؟؟ از صبحم تمام الم شنگه ها را میدید و حتی دستم راهم نگرفت ...
او واقعا که بود ...
؟؟؟؟ بارها شنیده بودم که من و محسن را متعلق به آقاجون اینا میدونست بعداز مرگ بابا ...
اما خودش هم اینجا بود ...
کنار من ...
پس چرا این همه دور بود...
چرا انقدر بی درك بود...
چرا دوستم نداشت...
صداي آقاجون را که با مادر صحبت میکرد را میشنیدم ...
- ملیحه اي چه کاریه ؟؟؟؟ اصلا میدونی دخترت چه حالی داره ؟؟؟؟ اگه نمیتونی مثل یه مادر واقعی همدرد دخترت باشی پس زخم نزن ...
چه کاري تو این خونه هست که این همه زن براش کافی نیست و فقط باید محیا باشه؟؟؟؟ خجالت داره ...
romangram.com | @romangram_com