#بغض_محیا_پارت_54
خداکند که نفهمد چیزي را ...
که بعید میدانم نفهمیده باشد...
- محسن با محیا حرف دارم با پسر عمت برو ...
، بیا محیا...
سوار ماشین شدم ...
عمق غم را میشد از چشمان آقاجون فهمید ...
سرش را پایین انداخت...
- منو باباتو محمودو حلال کن دختر ...
اونا که دستشون از دنیا کوتاست ...
حلال کن...
اگه زور ما نبود توام الان زندگیت رو روال بود ...
شرمنده ي روتیم دختر ...
و من زبانم قفل شده بود تا بگویم من شرمنده ام...
بگویم بی حیایم را که حتی وقتی خودم یادم می افتد پشتم میلرزد و امیر عباسی که همه تقصیرهارا گردن خودش انداخت...
- نباید بزاري کسی بفهمه این موضوع و ...
چشمانش را بست ...
اون مشکلم حل میکنم یه جوري ...
از یه دکتر خوب برات وقت میگیرم ...
از حرفی که آقاجون زد هینی کشیدم و دستم را جلوي دهانم گذاشتم ...
آقاجون ؟؟؟؟؟ معتمد یک بازار حرف از فریب دادن دیگري میزد ...
تا آبروي نوه اش حفظ شود ...
؟؟؟ سرم را پایین انداختم ...
- من اینکارو نمیکنم آقاجون ...
من کسی رو فریب نمیدم ...
لبش را گاز گرفت و چشمانش را کلافه بست...
راست میگی دخترم ...
از کلافگیه به خدا نمیدونم باید چیکار کنم...
romangram.com | @romangram_com