#بغض_محیا_پارت_52
صداي محسن بود که میگفت...
- وایسید منم میام ...
و دنبالمان راه افتاد ...
آقا جون دزدگیر ماشینش را زد...
امیر عباس نزدیک تر شد به من...
آقاجون با اجازتون محیا با ماشین من بیاد حرف دارم باهاش...
و آقاجون بی توجه به حرف امیر عباس به ماشین اشاره زد...
- بشین محیا ...
محسن هم جلو نشست و او بی آنکه دیگر حرفی بزند به سمت ماشینش رفت و من چقدر میخواستم از شیشه ي عقب برگردم و صورت زیبایش را ببینم...
بالاخره رسیدیم به همانجایی که ماه ها پیش روح و قلب و حالا تنم را بند وجود امیرعباس کرده بود...
آمده بودیم تا این بند را پاره کنیم و من با دیدن تابلوي ...
ازدواج /طلاق قلبم ریخت ...
همه ساکت بودند ...
هرکسی در فکر خودش بود و در دنیاي خود سیر میکرد...
من که تمام دنیایم مرد اخمالویی بود که حالا درهواي بودنش نفس میکشم ...
.
و دائم با چشم و ابرو تذکر میداد تا چادرم را جمع کنم...
همان که تا چند دقیقه ي دیگر پیوندش با من میگسست...
او میرفت دنبال آرزو و آینده اش و من میشدم چله نشبن آرزویم ...
من محکوم میشدم به تنهایی تا ابد...
حالا هم که حیثیتی نمانده برایم جلوي آفاجون ...
با بسم ااﷲ حاج آقا به خودم آمدم ...
کنارم ایستاده بود و اخمش درهم بود ...
و من با چند کلمه ي نحس عربی جدا شدم از آن که تمام روحم را براي خود کرده بود ...
محرمترینم بود و حالا نامحرمترین بود...
، شانه هایم از زیر بار غمی که براي خود ساخته بودم داشت له میشد ...
بی آنکه کسی همراهم شود از در بیرون رفتم...
romangram.com | @romangram_com