#بغض_محیا_پارت_51
و دستم را کشید به سمت در ...
با تمام قدرت دستم را از میان دستش کشیدم ...
نتوانستم بیرون آورم ...
اما...
وادارش کردم تا بایستد...
دیگر نمیتوانستم سکوت کنم در برابر بی حرمتی هاي کسی که مالک تمام روح و تنم بود...
- حرمت ها رو نگه دارید پسرعمه ...
هرچی دوست دارید به زبون میارید ...
بی اینکه فکر کنید چی میگید اونکه باید شاکی باشه منم نه شما ...
سرم را پایین انداختم و حرف آخر را زدم ...
غیرت و مردونگیتون و هم ثابت کردید ...
ممنون...
نیازي به این همه جوانمردي نیست ...
با فشار کمتري دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و با سرعت از در بیرون رفتم میان چشم هاي به خون نشسته اش...
پایین پله ها عمه و مادر و محسن منتظر نگران چشم دوخته بودند ...
.
همین که رسیدم عمه درآغوشم گرفت...
- عمه قربونت برم توروخدا اعصابتونو خورد نکنید ...
خوب نمیخواین جدا شین که هوار هوار نداره ...
به خدا ماهم راضی هستیم به وااﷲ...
آقاجون از اتاقش بیرون آمد...
- یالا محیا ...
از آغوش عمه جدا شدم ...
- من ...
متاسفم عمه ...
شرمندتم...
و دنبال آقاجون راه افتادم و قدم هایش پشت سرم شنیده میشد ...
romangram.com | @romangram_com